دیروز
دوست دورۀ دبیرستانم راجع به
بعد از 27 سال رفاقتِ باکیفیت و عمیق و همفهمی بلاقید، وقتی شنیدم که گفت: هیچگاه از وجود چنین چالشهایی در تحصیل معماریت خبرنداشتم واقعاً حیرت کردم!
یعنی میشود هجدهساله باشی از هیجان و وحشت فضایی تازه و نتوانستنی عمیق به خودت بپیچی و عمیقاً آرزوی مرگ و حتّی در جهت آن اقدام کنی؛ آنهمه احوالات گونهگون با بولدوزر از رویت رد شود و رفیق قدیمی و صمیمیت که با او مرتبط هم هستی نفهمد و نداند؟! و از آن بدتر در تمام این سالها ندانی و بو نبری که نمیدانسته است؟!
یکباره از اینهمه دروننگری و عدم ابراز که به شکلی ناآشکار و ناملموس با خود دارم وحشت کردم و کاملاً احتمال دادم که روزی در خودم بمیرم و بوبگیرم و کسی را خبر نشود!
روحت خجسته باد خانۀ قاجاری! روحت خجسته باد که با بیرونِ پر از دیوارهای عظیم و بیپنجره در من حلولکردی و مسحورت شدم! پنجرههای دلبر درونت را میستایم امّا تاریخ تحولت را دوست ندارم! ادامۀ آن بیپنجرگی و سکوت بیرون را بر خانهام تاریخم و خودم دوست ندارم! دوست داشتم رشدت را ادامه دهی و گفتگو را علاوه بر خودت با بقیه نیز مشق کنی!
حالا میخواهم مادرانه دست نوازش بکشم بر سر رفیع و پرشوکتت که: عزیز دلم! حالا دیگر نترس و آرام بگیر و حرف بزن! نه فقط با خودت و اتاقهای روبرویت و حتّی آسمان افتاده در حوضت! بیا با همسایه حرف بزنیم!
بیا توی کوچهها آشتی کنیم با خودمان با همدیگر، نه فقط در مأمن اندرونی و هشتی یا حتّی پیرنشین دم در!
بیا آشتی کنیم خارج از حرمت خانهها! بیا آشتی کنیم توی کوچه! بیا صدای هم را بشنویم بیرون از خانه، در ملک مشاع، جایی که متعلق به هیچکداممان نیست و مال همۀ ماست.
بیا از اساس "مشاع" را باور کنیم و قدر بنهیم!
چقدر
راست گفت
خانههایمان روزگاری آدمها را در کوچههای تنگ و بیروزن (با آشتیدهندگی زوری و از سر رودربایستی) سربزیر و ساکت و درخودفرورفته میدواندند تا برسند به خانه و قبیلۀ خودشان و خودشان شوند و لب واکنند!
بعد در مسیر تحوّل، آن "خود" و آن "خانه" و "قبیله" هی کوچکتر و کوچکتر شد و نفسها تنگ!
بعد نگاه کردیم و دیدیم که دیگران پنجره دارند رو به کوچه، ما هم گشودیم پنجرهها را امّا نفسمان گشودهنشد!
پنجرهها را گشودیم امّا نه به سمت گفتگوی آگاهانه از مشترکاتمان که به سوی اسرار هم و حریم هم. و هنوز بازنکرده بستیمشان!
کوچههای امروز ما بر خلاف دیروز پنجره بسیار دارند؛ امّا مکدّر و پردهپوش و حفاظآلود تا ایمن باشیم از کدریها و ناامنیها و مغشوشیها!
آواره شدیم از خانۀ نیاکان امّا دلم میخواهد که نترسیم و پشیمان نباشیم!
ما در جستجوی بهشت گفتگو به جهنّم مداخله و مجادله و مزاحمه برخوردهایم؛
کاش نایستیم و از هراس این جهنّم، دوباره در چاه ویل سکوت و بیخبری سقوط نکنیم؛ کاش ذرّه ذرّه مشق کنیم و نشان به نشان خانههای هم را و صدای هم را پیدا کنیم.
درباره این سایت